یادی از شهید حسن بندانی
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ق.ظ
مریم عرفانیان
حسن بندانی فرزند علی، هفتم اردیبهشت سال 1347 در سرخس دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در زادگاهش گذراند.
در همان ایام، نماز، اصول دینی و خواندن قرآن را از پدرش آموخت. او در حد خواندن و نوشتن درس خواند و سپس به کارگری و کشاورزی مشغول شد. حسن به اهل بیت (ع) علاقه بسیاری داشت و در مراسم مذهبی شرکت می کرد. او پس از پیروزی انقلاب فعالانه با بسیج همکاری داشت. برادرش غلام بندانی در این باره می گوید: «هنوز نمی دانستیم که حسن مشغول به چه کاری است؟ یک دفعه که برای تماشای فیلم به سینما رفتم او را با لباس بسیجی جلوی سینما دیدم. حسن در حال درست کردن سیم های تلفن بود. متعجب پیش او رفتم و پرسیدم: این
لباس ها را از کجا آوردی؟ ایشان با خوشحالی جواب داد: مگر نمی دانی که عضو بسیج شدم؟ وقتی به خانه برگشتم قضیه را برای پدرم تعریف کردم. او علاقه زیادی به اسلام داشت. همیشه
می گفت نباید اسلام را تنها گذاشت، حالا که امام خمینی (ره) فرمان جهاد داده است باید به حرفش جامه عمل پوشاند و به جبهه رفت تا از دین و حکمت دفاع کرد.»
حسن هیچ وقت نماز شبش را ترک نمی کرد، بسیار خوش خلق و مهربان بود، اکثر وقت خود را در بسیج می گذراند. عذرا دادمحمدی، مادر شهید می گوید: «وقتی که برای اولین بار می خواست به منطقه برود تمام کارهایش را کرده بود؛ حتی رضایتنامه اش را هم نوشته بود. اما هیچ کدام از این موضوع اطلاع نداشتیم. یک روز به من گفت: مادر جان! این برگه را امضا کن. پرسیدم: این برگه چیست؟ جواب داد: رضایتنامه؛ چون می خواهم جبهه بروم. تازه آن وقت متوجه شدم که حسن داوطلب جبهه شده. رضایتنامه اش را که امضا کردم، گفت: دعا کنید که شهید شوم تا شما هم بشوید مادر شهید. همان روز هم از پدرش امضاگرفت.» شهربانو بندانی، خواهر شهید می گوید: «یک بار به او گفتم: می خواهیم دامادت کنیم. اما حسن با جدیت تمام جواب داد: اول جبهه و پیروزی جنگ، بعد اگر شهید نشدم داماد می شوم.»
شهید، خواهر و برادرانش را به آموختن قرآن، حدیث و احکام تشویق می کرد و آنها را به سرکشی از خانواده شهدا و ایثارگران سفارش می نمود. تقید او به نماز اول وقت بخصوص نماز جماعت، نشان از روح والای معنوی حسن داشت و بیشترین توصیه اش به خانواده این بود که راه امام خمینی (ره) را ادامه دهند. خواهر شهید
می گوید: «او ما را به حفظ حجاب سفارش می کرد. حسن سه مرتبه به جبهه اعزام شد. دفعه اول به سلامت بازگشت اما در دومین حضورش با سر و پایی مجروح در بیمارستان وکیل آباد (دکتر علی شریعتی) بستری شد. هنوز مدت زمان کوتاهی از بهبودی اش نگذشته بود که دوباره درخواست اعزام کرد.»
مادرش می گوید: «دسته گلی خریدم و داخل گلدان گذاشتم. حسن تا گل و گلدان را دید با خوشحالی گفت: چه گل های قشنگی! کی می شود که من شهید شوم و شما چنین دسته گلی را کنار عکسم بگذارید. آخرین بار با اینکه هنوز مجروح بود و ترکش در بدنش مانده بود، خواست که به منطقه بازگردد. اولش فکر کردیم شوخی می کند و حتماً برای بهبودی اش می خواهد پیش دکتری در مشهد برود. اما وقتی پس از چند روز تلفن کرد و گفت منطقه هستم، برایم یقین شد که دیگر بازگشتی برای حسن نیست.»
محمد رضا دلشاد، دوست شهید می گوید: «دفعه آخری که به مرخصی آمد، با پول کارگری که برای خودش جمع کرده بود یک تلویزیون خرید. تا آن موقع تلویزیون نداشتند، سپس با خنده به خانواده اش گفت: این هم یادگاری از من، چون که دیگر برنمی گردم.» زهرا بندانی، خواهر شهید می گوید: «برایمان نامه ای فرستاد. در آن نامه برایمان نوشته بود که یاد شهدای اسلام باشیم و امام را تنها نگذاریم، سر نماز رزمندگان را دعا کنیم و... نامه اش عجیب شور و حالی داشت. چند روز بعد هم تلفن کرد که بعد از عملیات به خانه می آیم. اما عملیات بدر به پایان رسید، همه دوستانش بازگشتند و از حسن خبری نشد! وقتی از همرزمانش در باره او پرس و جو کردیم، جواب دادند که عملیات در شب انجام گرفت و هیچ کدام حسن را ندیدیم!» مادر شهید
می گوید: «سال ها از مفقود شدن او می گذشت. یک بار خواب دیدم آقایی نورانی به خانه مان آمدند و کبوتر سفیدی را به دست فرزندانم دادند. بچه ها با خوشحالی کبوتر را پیش من آوردند. بعد از آن خواب متوجه شدم که خبری از پسرم به دست آمده.»
حسن بندانی، یکم خرداد ماه 1364 در هورالهویزه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه برجا ماند. پس از تفحص و یافتن پیکر مطهرش، در بهشت نبی اکرم (ص) سرخس به خاک سپرده شد.
شهید در فرازی از وصیتنامه اش چنین نوشته: «مادر و پدر جان! این آخرین نامه من است. اگر شهید یا اسیر شدم بدانید که در راه خدا شهید یا اسیر شده ام. هیچ ناراحتی نداشته باشید، چرا که فرزندتان در راه خدا رفته است؛ مرا حلال کنید.
منبع : رسالت
۹۴/۰۱/۲۰